حدید و اشک ،این منم چه معجون عجیبی!

طبع لطیف،قلب حساس،چشم اشک آلود،وجودی که تار و پودش با عشق و محبت سرشته شده است.

آن گاه حدیدتر از حدید،سخت تر از خارا،محکم تر از کوه.

عجبا اشک و آهن چگونه با هم جمع شده اند؟

راستی که جز انسان مرموز قادر به جمع چنین اضدادی نیست!به راستی که خدا با خلق چنین موجودی خالقیت و صفت خود را به کمال رسانده است!

مرگ سراغم می آید. آنقدر آرام و مطمئن به او نگاه می کنم که گویی خضر پیغمبرم.رگبار گلوله به سویم جاری میشود،آنقدر خونسرد و محکم می گذرم که گویی روئین تنم. مردان جنگنده در برابرم به خاک و خون غلطیدند،آنقدر عادی تلقی میکنم که گویی قلبم از سنگ است،

کودکان تیر خورده از درد زجه می زنند ،مادران داغ دیده فریاد میکشند،زنان بیوه شیون می کنند اما من گویی احساس ندارم و رحم و شفقت در من  وجود ندارد.

 در عین حال نمی توانم مورچه ای را بیازارم،نمی خواهم دشمنی را که قصد حیات من است از پای در آورم. در برابر لرزش یک برگ دلم میلرزد و در مقابل اشک یتیم آب میشوم،چشمک یک ستاره قلبم را به خود جذب میکند. نسیم سحری روحم را به آسمانها می برد.

خدایا این لطافت با آن خشونت چگونه جمع شده است؟خودم در تعجبم!